نیایش مننیایش من، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

نیایشم: پاره ی تنم

آتلیه رفتن شما

سلام نیایشم جونم برات بگه مامانی امروز دوشنبه مصادف با 4 ماه و 18 روزگیت بردمت آتلیه دریچه چند تا از فیگوراش بدون لباس بود و من نگران سرماخوردنت بودم اما خدا رو شکر هواش گرم بود و اذیت نشدی پاره ی تنم با این که وقت محدود بود و باید تند تند لباساتو عوض میکردم و شمام گشنت شده بود و همش انگشت به دهن   بودی اما ممنونتم که مامانیو درک کردی و نهایت همکاری رو باهام کردی راستش اگه همکاری نمیکردی !!!!!!!! .....  اینجا هم خدا مامانیو تنها نذاشت بابایی هم که مثل همیشه دست مریزاد داره ولی حیف عکس سه نفره وقت نشد حالا بی صبرانه منتظرم ببینم عکسای جیگرگوشمو آخه تو عکساتم کلی با مامانی حرف نگفته داری قربون ...
6 اسفند 1392

این دل برای تو

سلام نیایشم نیازم الان که دارم اینو برات مینویسم تو بغلم خوابیدی و سرتو چسبوندی به بازوم مامانی نمیتونی تصور کنی که چه حس آروم و شیرینیه وقتی تو بغلم آروم آروم چشمای نازتو می بندی و هنوز با یکی از دستات محکم یقه ی لباسمو گرفتی بعد چند دقیقه دوباره چشماتو باز میکنی و وقتی مطمئن میشی مامان پیشته و تو بغلمی یه لبخند ملیح و ریز هدیه میکنی  به چشمای مامان و دوباره میخوابی یه وقتایی هم که میبینم خوابی اما لای پلکات بازه شروع میکنم قربون صدقت میرم شمام یه خنده ی کوچولو نثار مامانی می کنی و دلشو تا کهکشونا میبری مامان دلم بازیچه ی هیچ کس نشد اما.... تو همه کسی.... این دل برای تو ...
29 بهمن 1392

ولنتاین ما سه تا

سلام مامانی جمعه گذشته ولنتاین بود و بابایی به همین مناسبت مارو به صرف بریونی دعوت کرد میدونی مامانی به این ماجرا چی میگن؟؟؟؟ میگن تقابل سنت و مدرنیته  خلاصه فوق العاده بهمون خوش گذشت و به یادموندنی شد ممنون بابایی برای اوقات خوشی که برامون میسازی توی رستوران محمد این ما این شما امروز 92.11.28 ...
28 بهمن 1392

مامان فدای اشکات

سلام مامانی امروز بالاخره عزممو جزم کردم و آمادت کردم که بریم برا واکسن راستش از صبح که خواستم آمادت کنم خیلی شیر نخوردی شاید 7 یا 8 دقیقه فقط لباساتو پوشوندمو و خودمم آماده شدم و منتظر بابایی غیر از نگرانی از بیقراریت، شیر نخوردنت هم نگرانیمو بیشتر کرده بود که نکنه گرسنگی هم اذیتت کنه ولی خب چیکار کنم مامانی خودت خوابو به شیر ترجیح دادی الهی فدات شم که از ماجرا بی خبری خلاصه با بابایی رفتم بهداشت و تو بهداشت بعد از چند دقیقه خانومم بیدار شد . یکم دستاتو میخوردی و اخطار میدادی منم همش حواسم بهت بود که نکنه طاقت نیاری و کارمون انجام نشه بعد از اندازه گیری قد و دور سر و وزن --که خوشحالم کرد --- یه فرم هم پر کردم و تای...
19 بهمن 1392

جیجل میره تو ماه پنج

سلام نیاز مادر نیایشم ماهگیت مبارک نفس مامان بهار زندگیم چه عطری تو خونمون پیچیده عطر بودنت  عطر داشتنت  وجودت برقرار نفسم        ...
18 بهمن 1392

ممنونم ازت برای این هوای تازه

سلام نیایشم دیروز پنجشنبه بود که چهارماهتم تموم شد و استارت ماه پنج رو زدی ایشالله به سلامتی نفسم  وقتی برمیگردم و به گذشته فکر میکنم دلم برا لحظه لحظه هاش تنگ میشه  احساس میکنم خیلی کم ازت فیلم گرفتم احساس میکنم باید عکسای بیشتری ازت میگرفتم اصلا احساس میکنم هر لحظه از بودنت و داشتنت  ثبت نشه ضرر کردم   نفسم باید پنجشنبه میبردمت برا واکسن چهارماهگی اما به بهونه ی احتمال تعطیل بودن، این ماجرای استرس آور رو به تعوق انداختم. ولی آخرش که چی فردا حتما میبرمت ای کاش اذیت نشی جیگرمامان ...
18 بهمن 1392

تا همیشه میخواهمت

سلام نیایشم روزگاری در درونم جوانه زدی و آشیانه ای برای خود ساختی تو در آشیانه ی خود بزرگ میشدی و گاهی بر من نهیب میزدی که دارم می بالم خونهایمان از طریق جویی به هم راه داشتند غذایت به خوراک من بستگی داشت و نفست هم... تا اینکه آن ریسمان ارتباط من و تو را بریدند تو دیگر می توانستی در خارج از من زندگی کنی اما هنوز نه بدون من... تو باید هنوز از شیر مادر تغذیه میکردی و حالا می گویند 6 ماه که بگذرد می توانم در کنار شیر از غذای کمکی استفاده کنم و بعد از یکسال و اندی دیگر شیر هم احتیاج نداری   جاااااااااان مادر میبینی از وابستگی محض تو به مادر تا استقلال کاملت اندکی بیش از دو سال بود ولی من از لحظه ی جوانه زدنت تا همی...
12 بهمن 1392

یکی از اولین ها

سلام نیایشم پریروز یا به عبارتی دوشنبه هفتم بهمن 92 ساعت ده و نیم صبح مصادف با 110 روزگیت اولین بار بود که یه جغجغه دستت دادم و چند دقیقه ای دستت بود و باهاش بازی میکردی   بدون اینکه به صورتت بزنی سندشم در قالب فیلم موجوده لازم باشه ارائه میدیم     عکس جغجغه ای که با همه ی جغجغه های دنیا فرق داره: الهی مامانی قربونت بره که شدی نفسم   راستی مامان یه چیز دیگه، با اون چشای شوخت به من نگا میکنی و لبخندای ملیح تحویلم میدی که دیوونم کنــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟    دیوونم کن مامان                    من این دیوونگی را دوست دارم ...
10 بهمن 1392

اشک و لبخند

راستی مامانی یه چیزی داشت از قلم می افتاد اونم اینکه دیروز با بابایی نشسته بودیم و حرفای جدی میزدیم --یکم میزان جدیتش بالا بود  -- شمام که این وسط خواب ناز بودی یهو زدی زیر گریه... گریه ای که اصلا تا بحال ازت اون مدلی ندیده بودم راستش منو بابایی خیلی هول کردیم اولش بابا یکم باهات حرف زد و میون هق هق گریه ات سعی می کرد آرومت کنه بعد هم شما رو داد به من که هنوز گریه ات ادامه داشت تا بالاخره تو آغوش مامانی آروم شدی و ما خیالمون راحت شد. خلاصه ش بگم مامانی مرد و زنده شد از هق هق گریه ت. نتیجه گرفتم که شما دوست نداری حرفای منو بابایی خیلی جدی بشه که اگه بشه اینجوری میشی  دیروز 92.8.7 روزی که بابایی نتیجه ی امتحانشو گرفت و مژد...
8 بهمن 1392