اشک و لبخند
راستی مامانی یه چیزی داشت از قلم می افتاد اونم اینکه دیروز با بابایی نشسته بودیم و حرفای جدی میزدیم --یکم میزان جدیتش بالا بود -- شمام که این وسط خواب ناز بودی یهو زدی زیر گریه... گریه ای که اصلا تا بحال ازت اون مدلی ندیده بودم راستش منو بابایی خیلی هول کردیم اولش بابا یکم باهات حرف زد و میون هق هق گریه ات سعی می کرد آرومت کنه بعد هم شما رو داد به من که هنوز گریه ات ادامه داشت تا بالاخره تو آغوش مامانی آروم شدی و ما خیالمون راحت شد.
خلاصه ش بگم مامانی مرد و زنده شد از هق هق گریه ت.
نتیجه گرفتم که شما دوست نداری حرفای منو بابایی خیلی جدی بشه که اگه بشه اینجوری میشی
دیروز 92.8.7
روزی که بابایی نتیجه ی امتحانشو گرفت و مژده ی قبولی بهمون داد
آفرین بابای خوب دنیا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی