مامان فدای اشکات
سلام مامانی
امروز بالاخره عزممو جزم کردم و آمادت کردم که بریم برا واکسن
راستش از صبح که خواستم آمادت کنم خیلی شیر نخوردی شاید 7 یا 8 دقیقه فقط
لباساتو پوشوندمو و خودمم آماده شدم و منتظر بابایی
غیر از نگرانی از بیقراریت، شیر نخوردنت هم نگرانیمو بیشتر کرده بود که نکنه گرسنگی هم اذیتت کنه
ولی خب چیکار کنم مامانی خودت خوابو به شیر ترجیح دادی
الهی فدات شم که از ماجرا بی خبری
خلاصه با بابایی رفتم بهداشت و تو بهداشت بعد از چند دقیقه خانومم بیدار شد. یکم دستاتو میخوردی و اخطار میدادی منم همش حواسم بهت بود که نکنه طاقت نیاری و کارمون انجام نشه
بعد از اندازه گیری قد و دور سر و وزن --که خوشحالم کرد --- یه فرم هم پر کردم و تایید آقای دکتر و در نهایت اصل ماجرا یعنی واکســـــــــــــن
اول خانومه قطره اطفال بهت داد و بعد رفت سراغ اونی که درد داره
منم رفتم پروندتو تحویل بدم بیشتر به خاطر اینکه طاقت دیدنشو نداشتم
ولی وقتی که واکسنتو زد سریع برگشتم پیشت و نازتو کشیدم و کلی قربون صدقت رفتم عزیزدل مامانی
نازتو هرچی باشه میخرم مامانی اصلا میخوام دنیا نباشه که مروارید اشکاتو ببینم.
الهی درد و بلات به جونم مامانم
مامان فدای تک تک اشکات
بعد از اینکه اومدیم خونه بابایی بهت استامینوفن داد و یکم شیر خوردی الانم آروم خوابیدی
بالاخره این پروژه هم به پایان رسید ایشالله بی تب و بی ورم
ببخش مامانی من چاره ای نداشتم
به قول یه دوستی بعضی دردا رو باید کشید
تو عمر مامانی
تو هستی که مامان هست
امروز 19 بهمن 92