نیایش مننیایش من، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

نیایشم: پاره ی تنم

تا همیشه میخواهمت

سلام نیایشم روزگاری در درونم جوانه زدی و آشیانه ای برای خود ساختی تو در آشیانه ی خود بزرگ میشدی و گاهی بر من نهیب میزدی که دارم می بالم خونهایمان از طریق جویی به هم راه داشتند غذایت به خوراک من بستگی داشت و نفست هم... تا اینکه آن ریسمان ارتباط من و تو را بریدند تو دیگر می توانستی در خارج از من زندگی کنی اما هنوز نه بدون من... تو باید هنوز از شیر مادر تغذیه میکردی و حالا می گویند 6 ماه که بگذرد می توانم در کنار شیر از غذای کمکی استفاده کنم و بعد از یکسال و اندی دیگر شیر هم احتیاج نداری   جاااااااااان مادر میبینی از وابستگی محض تو به مادر تا استقلال کاملت اندکی بیش از دو سال بود ولی من از لحظه ی جوانه زدنت تا همی...
12 بهمن 1392

یکی از اولین ها

سلام نیایشم پریروز یا به عبارتی دوشنبه هفتم بهمن 92 ساعت ده و نیم صبح مصادف با 110 روزگیت اولین بار بود که یه جغجغه دستت دادم و چند دقیقه ای دستت بود و باهاش بازی میکردی   بدون اینکه به صورتت بزنی سندشم در قالب فیلم موجوده لازم باشه ارائه میدیم     عکس جغجغه ای که با همه ی جغجغه های دنیا فرق داره: الهی مامانی قربونت بره که شدی نفسم   راستی مامان یه چیز دیگه، با اون چشای شوخت به من نگا میکنی و لبخندای ملیح تحویلم میدی که دیوونم کنــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟    دیوونم کن مامان                    من این دیوونگی را دوست دارم ...
10 بهمن 1392

اشک و لبخند

راستی مامانی یه چیزی داشت از قلم می افتاد اونم اینکه دیروز با بابایی نشسته بودیم و حرفای جدی میزدیم --یکم میزان جدیتش بالا بود  -- شمام که این وسط خواب ناز بودی یهو زدی زیر گریه... گریه ای که اصلا تا بحال ازت اون مدلی ندیده بودم راستش منو بابایی خیلی هول کردیم اولش بابا یکم باهات حرف زد و میون هق هق گریه ات سعی می کرد آرومت کنه بعد هم شما رو داد به من که هنوز گریه ات ادامه داشت تا بالاخره تو آغوش مامانی آروم شدی و ما خیالمون راحت شد. خلاصه ش بگم مامانی مرد و زنده شد از هق هق گریه ت. نتیجه گرفتم که شما دوست نداری حرفای منو بابایی خیلی جدی بشه که اگه بشه اینجوری میشی  دیروز 92.8.7 روزی که بابایی نتیجه ی امتحانشو گرفت و مژد...
8 بهمن 1392

این روزهای پاره ی تنم

سلام نیایشم جونم برات بگــــــــــــــــــــــه..... مدتیه که به وضوح بزرگ شدنتو حس میکنم زمان چقدر تند و سریع میگذره تو بزرگ میشی و من پیـــــــــــــــــــر وقتی میخوام کاری رو انجام بدم   میام کنارت تا تنها نباشی شمام آنچنان به دستای من زل میزنی که انگار  باید زود تند سریع همشو یاد بگیری وقتی تلویزیون روشنه همچین به تلویزیون زل میزنی  که انگار قسمتای قبلیشو دیدی حالا  میخوای ببینی ادامش چی میشه قربونت برم نفسم که برنامه کودکو از برنامه ی آدم بزرگا تشخیص میدی و برا برنامه های مخصوص خودت کلی هیجان نشون میدی یه چیز دیگم که هست اینه که تازگیا جیگر من گردن میگیره همچین گردنتو میچرخونی و همه جا...
8 بهمن 1392

یادت نره

سلام نیایشم نیایش من هیجوقت یادت نره که نیاز منی هیچ وقت یادت نره که دنیا برا من با تو دنیاست و بی تو هیچه نیایشم آرام بخواب که آرام منی ...
4 بهمن 1392