بعدا عزیزم........ بعدا
تمام روز دستهایم بند بود
سرم گیج و پایم در بند بود
وقت زیادی نداشتم که با تو بازی کنم
لحظاتم را تنها با تو باشم و دمسازی کنم
باید لباسهایت را می شستم و تمیز می کردم
باید خیاطی می کردم و فکر غذایی لذیذ می کردم
برای همین وقتی کتاب قصه ات را می آوردی
تا در لذت خواندن آن، مرا سهیم کنی
چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم : بعدا" عزیزم، بعدا"
شب ها که به بالینت می آمدم
لحافت را مرتب می کردم و به دعایت گوش می کردم
چراغ را خاموش می کردم و پاورچین پاورچین از اتاقت بیرون می آمدم
انگاه آرزو می کردم ای کاش یک لحظه بیشتر پهلویت مانده بودم
چون زندگی کوتاه است مثل عمر حباب و سالها به تندی می گذرد و با شتاب...
بچه ها هم خیلی زود بزرگ می شوند تا پا در میان بگذارند
کتابهای قصه در گوشه ای افتاده اند، زیر غبار گذشت زمان، اسباب بازی ها خسته و خاکستری از تنهایی به گوشه ای پناه برده اند
نه بوسه ی شب به خیری
نه دعای شب هنگامی
نه لبخندی، نه پیامی
هرچه بوده گذشته، همه مربوط به دیروز بوده نه فردا
دستهایم که روزی بند بودند و پرکار، اکنون آرام اند و بیکار و روزها هم طولانی و بی شمار
کاش می توانستم دوباره برگردم به آن روزهای شیرین و خواسته های کوچکت را برآورده کنم، همین
آنگاه هرگز نمی گفتم: بعدا" عزیزم، بعدا"
امروز 26 تبر 93
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی